آرمین جوجوی عسلی ما

شروع بهاری

بسم الله الرحمن الرحیم

                                   

برای آرمین عزیزم می نویسم ...هنوز به دنیا نیامدی که من دارم برات خاطرات مشترکمون رو می نویسم ... به امید سلامتی و شادی دردونه ی عزیزمون... بغل

برای دیدارت که احتمالا حدودای 10 اردبهشته 94 هست ثانیه شماری می کنیم معجزه ی زندگی مامحبتمحبتمحبت

دوری بابایی

بابایی از اواسط بهمن دوباره کلاسهاش شروع شد و این سری دیگه مجبور بود از شنبه تا سه شنبه ما رو تنها بذاره و یاسوج بمونه ... خیلی خیلی سخت بود مامانی...هر هفته شنبه صبح که میخواست بره هممون دلمون می گرفت و بعد هم که تا سه شنبه به سختی می گذروندیم و آخر هفته که بابایی میومد باز باید چهارشنبه و پنج شنبه از صبح تا شب میرفت سر کار...   خلاصه  برای هممون خیلی سخت بود مامانی... دو سه هفته اول که بابایی رفت مامان جون و بابا جون هم اصفهان و کازرون کار داشتن و من تنها بودم ..خاله پریسا و عمو مهدی میومدن پیشمون میموندن که ما تنها نباشیم... عصرها هم همش من تو ماشین  خاله پریسات میرفتم می گشتم تا حوصلم سر نره... و حسابی خالت سرمونو گرم...
15 اسفند 1393

آمدن کیمیا گلی

بالاخره در تاریخ 11 دی 1393 کیمیا گلی هم بین ما آمد... خیلی روز شیرین و خوبی بود مامانی...همه خیلی منتظر کیمیای عزیزم بودیم و وقتی آمد همه خیلی خوشحال شدیم حتی تو هم خوشحال بودی مامانی... خلاصه کیمیا گلی رو به خونه آوردییم و هرچند اولاش خیلی سختی داشت و عمه مریم و مامان جون خیلی خسته بودن چون کیمیا یکم ناآروم بود و همش گریه می کرد و شیر نمی خورد ولی خیلی هم شیرین بود... حالا از این به بعد همه بی صبرانه منتظر حضور تو هستیم مامانی ...   خلاصه تو این مدت امتحانای پایان ترم من و بابایی هم بود و ما حسابی مشغول بودیم و خدارو شکر مامانی جفت نمره هاش خیلی خوب شد.. در این حین با مامان جون فری هم برات وسایل سیسمونیتو خریدیم که بعدا برا...
2 بهمن 1393

اولین تکان های گل گلم

اولین حرکت های قشنگتو که حس می کردم باورم نمیشد تو باشی..ولی کم کم که بزرگ تر شدی و شدت لگدهاتم بیشتر شد مطمئن تر میشدم...مخصوصا صبح ها که من به علت اینکه شبها خوب خوابم نمیبرد دلم می خواست بخوابم ولی تو گرسنه بودی و شروع می کردی تند تند لگد زدن تا من بیدار بشم و غذا بخورم و غذاها به تو برسه عزیزززم... با وجود سختی بیدار شدن ولی ذوق لگد زدنات ارزشش برام یه دنیا بود... دیگه حالت تهوعم بهتر بود و داشتم از حضور تو حسابی لذت میبردم... بابایی همم از همون اولا میومد دست میذاشت روی شکمم تا حست کنه...همش دلش میخواد بیای تا ببردت نمایشگاه ماشینشون و تو حسابی تو ماشینا واسه خودت کیف کنی ...قرار بود بعد از بارداری من دیگه یواش تر رانندگی کنه ولی ...
1 دی 1393

جشن لوله اندازون مامانی

مامان فری برام کلی لباسای مناسب بارداری خرید و یه لوله طلایی که توش لوله آهنی گذاشتن و دعا نوشتن که بندازن گردنم تا توی دوران بارداری همراهم باشه و سلامتی برای جفتمون بیاره به امید خدا... بعدم یه جشن خانوادگی گرفتیم و لوله را گردنم انداختن...همه هم بهم کادو دادن...دستشون درد نکنه . اینم از جشن رسمی حضور عسلی من اینم از عکساش مامانی   ...
2 آذر 1393

اولین علایم وجودت

خب مامانی دیگه کم کم تو هفته هشت و نه بارداری بود که حالتهای تهوع من شروع شد... طبق سوابق خانوادگی احتمال می دادم که حالتهای تهوعم شدید باشه ولی نه این قدر... من که خودم لاغر بودم با قد 172 و وزن 56 کیلو باردار شدم و ماه اول حدود دو کیلو اضاف کردم ولی از هفته هشتم که حالم بد شد دیگه هر چی میخوردم ... صبح ها که از گرسنگی تهوع داشتم ...شبها هم که خیلی شدید تر بود و هر چی خورده بودم نابود می شد... خلاصه تا اواخر هفته 14 بارداری حسابی حالم بد بود و نسبت به همه بوهای اطرافم حساس شده بودم...حتی بوهای خوب مثل مایع های دستشویی و مایع های لباسشویی...جوری که تا 1 ماه من لباسارو نمیشستم...خلاصه مامانی خیلی اذیت شد ولی ارزشش رو داشت...چون بعد از ای...
15 آبان 1393

اولین سونوگرافی

خب مامانی بعد از اینکه مارو حسابی سوپرایز کردی بخاطر حاملگی من برنامه مسافرت شمالمون کنسل شد و بجاش با مامان جون و باباجون و عمه مریم اینا یک هفته رفتیم اصفهان... تو این مدت من همش توی اینترنت مطالب مربوط به نی نی ها رو می خوندم و خیلی نگران بودم چون هنوز زود بود و هیچ علایمی از بارداری مثل تهوع نداشتم  و دکتر هم  نرفته بودم ...ولی بعد از مسافرتمون اواخر شهریور  رفتم دکتر و برای اولین بار دکتر تو رو که اندازه یه لوبیای کوچولو بودی نشونم داد و تکون های قلبتو نشونم داد...اشک توی چشمام جمع شده بود و من همون جا عاشق قلب کوچولوت شدم این یکی از بهترین لحظات زندگیم بود عزیز دلم...خلاصه اینکه کار من شده بود گشتن توی اینترنت و این چ...
1 مهر 1393

اولین لحظات زندگی

سلام آرمین عزیزم...میخوام از اولین لحظات شروع تپیدن های قلب عزیزت برات بنویسم تا در تمام لحظات من و بابایی شریک باشی ... من و بابایی  بعد از 1سال و نیم نامزدی و دوباره 1 سال و نیم عقد  در تاریخ 28 مرداد 1392 با هم ازدواج کردیم . تصمیم داشتیم اواخر سال 93 واسه نی نی اقدام کنیم و منم کلی طالع بینی میخوندم تا ببینم چه ماهی باشی از همه بیشتر با هم تفاهم داریم و راحتیم..هرچند که چون هم من و هم بابایی فروردینی هستیم در اول دلمون میخواست فروردینی بشی یا اردیبهشتی... ولی خب چون عمه مریم داشت نی نی دار میشد و ما هم خیلی از ازدواجمون نگذشته بود میترسیدیم زود باشه ... خلاصه برنامه هم داشتیم که در حدود 15 شهریور بریم 10 روز...
10 شهريور 1393
1