اولین لحظات زندگی
سلام آرمین عزیزم...میخوام از اولین لحظات شروع تپیدن های قلب عزیزت برات بنویسم تا در تمام لحظات من و بابایی شریک باشی ...
من و بابایی بعد از 1سال و نیم نامزدی و دوباره 1 سال و نیم عقد در تاریخ 28 مرداد 1392 با هم ازدواج کردیم. تصمیم داشتیم اواخر سال 93 واسه نی نی اقدام کنیم و منم کلی طالع بینی میخوندم تا ببینم چه ماهی باشی از همه بیشتر با هم تفاهم داریم و راحتیم..هرچند که چون هم من و هم بابایی فروردینی هستیم در اول دلمون میخواست فروردینی بشی یا اردیبهشتی... ولی خب چون عمه مریم داشت نی نی دار میشد و ما هم خیلی از ازدواجمون نگذشته بود میترسیدیم زود باشه ... خلاصه برنامه هم داشتیم که در حدود 15 شهریور بریم 10 روز شمال ...که یه شب قشنگ که 10 شهریور بود من تست بارداری تو خونه انجام دادم و در کمال ناباوری متوجه شدم که یه نی نی ناز دارم...اولین نفر به مامان جونت گفتم..من که هنوز تو شوک بودم ولی مامان جونت کلی ذوق کرد چون به فاصله چهار ماه که خبر بارداری عمع مریمتو شنیده بود حالا خبر دومین نوه اش رو میشنید... بعدم به باباجونت گفتیم..تلفنی هم به باباییت که داشت از سر کار بر میگشت خونه خبر دادیم..بابایی هم مثل من اولش باورش نمیشد...ولی بعدش هممون خیلی خیلی خوشحال شدیم... البته من و باباییت تا ماه اول یکم نگران بودیم ..دلمون میخواد برات یه پدر و مادر کامل و خوب باشیم . میترسیدیم که هنوز آمادگیشو نداشته باشیم ولی به مرور زمان فهمیدیم که باید تلاش کنیم و خدا که این لطفو به ما کرده خودش صلاح ما رو میخواسته ...و میخوام اینو هم بدونی که من همیشه آرزوم این بود که بدون برنامه ریزی خدا یه نی نی ناز هر وقت که خودش صلاح میدونه بهمون بده و خدا رو شکر همین جورم شد...خلاصه عزیزم فردا صبحش آزمایش خون دادم و دیگه مطمئن شدم که خدا یک معجزه بزرگ تو زندگیمون بوجود آورده ...نتیجه آزمایش رو بردیم نشون مامان فری دادیم و اونم خیلیی خوشحال شد چون تو اولین نوه اش میشدی و حسابی هم سوپرایز شده بود و خلاصه کلی ذوق کرد...خلاصه اینم از اولین لحظات ورودت که حسابی همه رو سوپرایز کردی گل پسرم...