دوری بابایی
بابایی از اواسط بهمن دوباره کلاسهاش شروع شد و این سری دیگه مجبور بود از شنبه تا سه شنبه ما رو تنها بذاره و یاسوج بمونه ...خیلی خیلی سخت بود مامانی...هر هفته شنبه صبح که میخواست بره هممون دلمون می گرفت و بعد هم که تا سه شنبه به سختی می گذروندیم و آخر هفته که بابایی میومد باز باید چهارشنبه و پنج شنبه از صبح تا شب میرفت سر کار... خلاصه برای هممون خیلی سخت بود مامانی... دو سه هفته اول که بابایی رفت مامان جون و بابا جون هم اصفهان و کازرون کار داشتن و من تنها بودم ..خاله پریسا و عمو مهدی میومدن پیشمون میموندن که ما تنها نباشیم... عصرها هم همش من تو ماشین خاله پریسات میرفتم می گشتم تا حوصلم سر نره... و حسابی خالت سرمونو گرم میکرد تا بابایی زودی بیاد... بعدش هم دیگه مامان جون و باباجون شیراز میموندن که پیش ما باشن وتنها نباشیم...مامان فری هم که مشغول مدرسه بود ولی می رفتیم برات خرید هاتو میکردیم و سرویس خواب میدیدیم با هم... عمه مریم حسابی مشغول کیمیا بود و وقت سر خاروندن هم نداشت... اونم ترم آخر دانشگاهش بود و به سختی کلاسهاش رو میرفت...خاله نوشین هم توی بهمن آمد ایران و برات کلی لباس و وسایل قشنگ آورد که سیسمونیتو کامل کرد که عکساشو برات بعدا که توی سرویس خوابت چیدیم میزارم عزیزم... خلاصه تا اواسط اسفند این برنامه ما بود جیگر مامان